درخت ارزو

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

يك روز قشنگ آفتابي در جنگل بود. صدايي از بالاي درخت

 مي آيد . يعني چه شده است؟

 

 

 

آقا جغده به خانه جديدش نقل مكان كرده بود و مشغول باز كردن جعبه هاي اسبابش بود.

آقا جغده فكر مي كرد كه كلاهك آباژورش را كجا گذاشته است؟

 

 

 

 

آقا جغده اسبابش را از جعبه بيرون مي آورد تا آنها را سر جايشان بچيند.

 

 

 

همان روز خانم جوجه تيغي از زير درخت مي گذشت ، او خيلي گرمش بود. او پيش خودش گفت: ايكاش چيزي داشتم كه مرا از اين گرما نجات مي داد. ناگهان صداي افتادن چيزي را شنيد وقتي برگشت، خيلي خوشحال شد و گفت:  واي ، يك كلاه آفتابي

او فكر كرد كه خيلي خوش شانس است كه درخت آرزوها را پيدا كرده است. بايد بروم و به روباه اين خبر را بدهم.

 

 

خانم جوجه تيغي همراهبا روباه برگشت.

 روباه گفت: به نظر نمي رسد كه اين درخت آرزوها باشد.

جوجه تيغي گفت: ولي اون درخت آرزو است، زود باش يك چيزي آرزو كن. روباه گفت: اوووم ، اما من چه چيزي آرزو كنم؟

 

 

 

 

 

روباه فكر كرد كه چه چيزي آرزو كند؟

يك ليوان بزرگ شير شكلات، يا يك كفش جديد رقص، يا يك ماشين قرمز بزرگ ؟

روباه گفت: فهميدم يك كفش نوي رقص مي خواهم.

   چند دقيقه اي گذشت اما هيچ اتفاقي نيافتاد.

روباه گفت: ديدي، اين درخت آرزو نيست

 

 

يكدفعه يك جفت كفش بدقواره و زمخت كنارش افتاد.

جوجه تيغي با خوشحالي گفت: ديدي، اين درخت آرزو است.

روباه گفت: اما اين ديگه چه جور كفش رقصي است؟

جوجه تيغي گفت: شايد براي يك نوع رقص جديد است.

 

 

 

آقا روباه با كفش جديدش شروع به رقصيدن كرد.

 

 

 

 

 

اما بالاي درخت آقاي جغد از سر و صداي و رقص روباه ناراحت بود

 

 

 

 

 

ناگهان ماهي تابه و قابلمه هاي جغد از بالاي درخت كنار جوجه تيغي افتاد

او با خوشحالي گفت: آخ جان موزيك . و شروع به زدن كرد

اما بالاي درخت، آقاي جغد از اين موسيقي هيج لذتي نمي برد

ا

 

جغد غرغر كرد و گفت: اميدوارم هرچه زودتر اين صداها تمام شود.

در همين موقع آقاي جغد از بالا به پايين افتاد.

جوجه تيغي گفت:واي، اين درخت، درخت آرزو نيست.

روباه گفت: آقاي جغد، شما اينجا هستيد؟

جغد گفت: اينجا، خانه ي جديد من است و كلي هم دچار دردسر شده ام.

 

 

جوجه تيغي و روباه همه چيز را سر جايشان گذاشتند.

جغد گفت: خيلي محشر است، همه چيز مرتب است . من آرزو كردم كه كمك داشته باشم.

 روباه گفت: و حالا ما اينجا هستيم

جوجه تيغي گفت: و شايد واقعا اين درخت آرزوهاست!

   همه خنديدند و خوشحال بودند

 

 


موضوعات مرتبط: داستان


نظرات شما عزیزان:

مجید اصغرزاده
ساعت22:52---17 آذر 1393
مرسی که اومدی وبم وب قشنگی داری اگه تبادل لینک میکنی خبرم کن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 17 آذر 1393برچسب:, | 20:0 | نویسنده : ريحانه جون |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.